سفارش تبلیغ
صبا ویژن
در دگرگونى روزگار گوهر مردان است پدیدار . [نهج البلاغه]

دیواره البرز سپید پوش است. برف ریزی می بارد. شب نهم دی ماه 1339 ش. به نیمه خود نزدیک می شود. فردا، روز شهادت بانوی کربلا زینب علیها السلام است. مردم تهران در خواب هستند. برف، کوچه ها و خیابان ها را پوشانده. مرد، در خانه تنهاست. در بستر بیماری دراز کشیده. شعله آبی رنگ چراغ علاءالدّین را نگاه می کند. از کتری بزرگ روی چراغ، بخار بلند می شود. مرد، نفس عمیقی می کشد. در بستر جا به جا می شود. چشمانش را می بندد. می خواهد به چیزی فکر نکند. اما نمی تواند. آیا امشب، وقت رفتن است؟ چندبار سرفه می کند. نفسش به شماره افتاده. یک لحظه فکر می کند صدای باز شدن در خانه را شنیده. در را نیمه باز گذاشته تا اگر رفقایش آمدند، پشت آن نمانند. مدّتی می گذرد. خبری نمی شود. چراغ حیاط روشن است. از پشت شیشه های پنجره دانه های ریز برف را می بیند که بی امان فرود می آیند. زمستان های تهران هم مثل زادگاهش تبریز، پرسوز و سرماست. رسول، قلدر و لات قوی هیکل است. اهل تبریز است. تهرانی ها به او «رسول ترک» می گویند.

رسول، جاهل سرشناس محلّه های اطراف بازار تهران است. برای خودش برو بیایی دارد. مأموران کلانتری ها هم از او حساب می برند. یازده ماه سال، خلافکار است. تنها یک ماه از سال را آرام و سر به زیر می شود. اوّل «محرّم» دهانش را زیر شیر آب می کشد تا دیگر نجس نباشد. دور رفقا و نوچه هایش را هم خط می کشد. آن ها در این یک ماه جرئت نمی کنند دور و بر او آفتابی شوند. رسول «ماه محرّم»، مرتّب به هیئت ها و مجالس روضه می رود. محرّم امسال شب ها به هیئتی می رود که نزدیک بازار تهران است. امشب هم مثل شب های پیش وارد هیئت می شود. احساس می کند جمع عزاداران با سردی او را نگاه می کنند. این احساس را شب های پیش هم داشت اما نه به شدّت امشب! سعی می کند به این مسأله اهمیتی ندهد. سنگینی نگاه ها، بدجوری آزارش می دهد. همه از حضور او معذّب هستند. چه معنی دارد یک آدم لات و چاقوکش و خلافکار پا به مجلس امام حسین علیه السلام بگذارد؟ چند نفر که کاسه صبرشان لبریز شده، دور مسئول هیئت جمع می شوند.

- حاجی! او را بیرون کن.

- این جا، جای آدم های فاسق و لاابالی نیست!

- مجلس را از شور و گرمی انداخته!

مسئول هیئت حرف آن ها را گوش می کند؛ آخر سر می گوید:
- من رویم نمی شود او را بیرون کنم.

در این وقت، جوانی از بین جمع می گوید:
- حاجی! اگر اجازه دهید، من کار را تمام می کنم. به او می گویم برود. از هیچ چیز هم نمی ترسم. پای دعوا و کتک کاری هم ایستاده ام.

مسئول هیئت سکوت می کند. سکوت، نشانه رضاست. جوان با قدم های محکم به سمت «رسول ترک» می رود که گوشه مجلس نشسته. رسول متوجّه جوان می شود. با لبخند از او استقبال می کند. جوان بی مقدّمه می گوید:
- از این جا برو. هیچ کدام از عزادارها راضی نیستند تو این جا باشی.

صورت رسول برافروخته می شود. دست هایش می لرزد. همه، منتظر عکس العمل او هستند. جوان خودش را برای یک دعوای احتمالی آماده کرده، حالت دفاعی به خود گرفته است. رسول ترک به شدت ناراحت است. معلوم است دارد خودش را کنترل می کند. به زحمت از جا بلند می شود. آرام، مجلس را ترک می کند. یکراست به خانه می رود. در اتاق دراز می کشد. مشت هایش را به هم می فشرد. اگر اراده می کرد، می توانست با یک مشت جوان را نقش بر زمین کند. اما این کار را نکرد، مجلس امام حسین است، احترام دارد!

صبح زود است. کسی به در خانه رسول می کوبد. رسول در را باز می کند. با دیدن مسئول هیئت جا می خورد. مرد، سلام می کند. دست رسول را به گرمی می فشرد. بعد روی پنجه پا بلند می شود و چند بار صورت او را می بوسد.

- رسول! ببخش. از بابت دیشب و حرف هایی که آن جوان به تو زد، معذرت می خواهم؛ به دل نگیر!

رسول از رفتار و گفتار مسئول هیئت در شگفتی فرو رفته. مسئول هیئت دوباره دست رسول را می گیرد و با محبت می فشرد:
- از امشب به هیئت ما بیا! من دیگر باید بروم. خداحافظ.

رسول جلو مرد را می گیرد:
- به خود امام حسین قسم، تا علّت تغییر عقیده ات را نگویی، نمی گذارم بروی! دیشب قاصد فرستادی مجلس را ترک کنم، امروز صبح خودت آمده ای مرا دعوت می کنی. بگو!

- رسول! اصرار نکن.

- اصرار می کنم. بگو!

مسئول هیئت به فکر فرو می رود. لحظاتی بعد سر بر می دارد و می گوید:
- خیلی خوب. حالا که اصرار داری، می گویم. چاره ای نیست. دیشب خواب عجیبی دیدم. خواب دیدم در صحرای کربلا هستم. همه جا تاریک و سیاه بود. یک طرف، خیمه های لشکریان یزید و طرف دیگر، خیمه های یاران و اصحاب امام حسین علیه السلام. به سمت خیمه های حسینی حرکت کردم. هنوز چند قدم نرفته بودم که متوجّه سگی بزرگ و قوی هیکل شدم. آن سگ دور خیمه ها می چرخید و پارس می کرد. سگ نگهبان به هیچ غریبه ای اجازه نمی داد به خیمه ها نزدیک شود. من با احتیاط حرکت کردم. دلم می خواست امام و یارانش را ببینم. سگ متوجه من شد. به طرفم آمد. پارس کرد. با من گلاویز شد. در آن تاریکی و سیاهی می خواستم حیوان را به کناری بزنم و خودم را به خیمه ها برسانم. ناگهان متوجّه صورت سگ شدم. دقّت کردم...

مسئول هیئت بغض می کند. دیگر نمی تواند حرف بزند. به دیوار خانه رسول تکیه می دهد و می نشیند. رسول هم کنارش می نشیند. دست روی شانه اش می گذارد:
- سر و کلّه سگ چطور بود؟ بگو!

مسئول هیئت با دست اشک ها را از پهنای صورتش پاک می کند. پس از مکثی طولانی می گوید:
- سر و صورت سگ، سر و صورت تو بود. سر و کلّه تو روی هیکل و بدن سگ قرار داشت. رسول! تو... تو نگهبان خیمه های حسینی بودی...

رسول ترک از جا بلند می شود. ناله می کند. دور خودش می چرخد. شروع به گریه می کند. به سمت مسئول هیئت برمی گردد:
- راست می گویی؛ یعنی واقعاً من سگ نگهبان خیمه های امام حسین بودم؟

کسی در کوچه نیست. رسول ترک چند بار صدای سگ ها را درمی آورد. بعد فریاد می زند. صدایش می لرزد:
- از این لحظه به بعد، من سگ حسینم! خودشان مرا به سگی قبول کرده اند!

- حاج رسول! حاج رسول!

حاج رسول در بستر جا به جا می شود. می خواهد بلند شود. اما نمی تواند. این صدای آشنا را می شناسد. صدای دوستش حاج اکبر آقای ناظم قنات آبادی است. در این نیمه شب برفی به دیدنش آمده. حاج اکبر کلاه و پالتوی زمستانی اش را می تکاند تا برف ها بریزند. بعد وارد اتاق می شود:
- سلام حاج رسول!

- سلام خوش آمدی!

حاج رسول می خواهد حرکت کند. حاج اکبر کنارش می نشیند. دست روی شانه اش می گذارد:
- حرکت نکن مؤمن! ان شاءالله خیلی زود حالت خوب می شود. مریضی برای همه است!

حاج رسول سرفه ای می کند و می گوید:
- کار از این حرف ها گذاشته! قبرستان، منتظر من است و من، منتظر آقایم!

حاج اکبر سکوت می کند.

لحظاتی بعد، حاج رسول دوباره همان جمله را با گریه تکرار می کند:
- قبرستان، منتظر من است و من، منتظر آقایم!

حاج اکبر به فکر فرو می رود. به یاد اوّلین لحظه برخوردش با حاج رسول می افتد. سال ها قبل، بازار تهران، «ظهر عاشورا» رسول در دسته آذری ها بود و او در دسته فارس ها.

نگاهشان که به هم گره خورد، بی حرکت ماندند. دسته هایشان رفتند. آن دو ماندند. دسته ای دونفره تشکیل دادند. دیگر حال خودشان را نمی فهمیدند. مثل مادرهای جوان مرده، خود را به در و دیوار بازار و کرکره مغازه ها می کوبیدند. بعد هم گوشه ای نشسته و دست در دست هم گذاشتند و شروع به خواندن یک بیت شعر کردند. مردم بالای سرشان گریه می کردند:
سودا زده طرّه جانانه ام امروز      زنجیر بیارید که دیوانه ام امروز

حاج اکبر به خودش می آید. نگاهش به صورت حاج رسول می افتد. چشمان حاج رسول به سمت در نیمه باز اتاق خیره مانده. حاج رسول لبخند می زند. بعد با صدای بلند و به زبان ترکی چند بار جمله ای کوتاه را تکرار می کند و از دنیا می رود:
- آقام گلدی! آقام گلدی! آقام گلدی! (آقام اومد...)*

* رسول تُرک آزاد شده امام حسین(ع)، محمد حسن سیف اللهی، انتشارات مسجد مقدّس جمکران.



 
نوشته شده توسط : آسمانی |  سه شنبه 87 دی 10  ساعت 10:34 صبح 

    ِْلیست کل یادداشت های این وبلاگ
سخنی از بزرگان
آروم آروم...پایان نیمه شعبان 1430
صوت زیبای انا المهدی...
مقدم سبزت مبارکباد،عشق
غربت
میلاد با سعادت امام علی (ع)
یاد مهدی(عج)
آیا او دوباره ما را می‏پذیرد؟!
[عناوین آرشیوشده]